سی و چهار هفته است که تو دل مامانی هستی
دیگه کم کم دارم به روزهای نهایی نزدیک میشم. این روزها یه حس ناشناخته و مبهم دارم. هم دوست دارم هرچه زودتر این مدت تموم شه و روی ماهتو ببینم و هم اینکه دوست ندارم این دوران سخت ولی شیرین، که تو نزدیکتر از هر زمان دیگه ای به من هستی، تموم شه. می دونم دلم برای این روزها تنگ میشه. به نظر من این دوران با اینکه برای تمام مادرها به یک شکلی سختی های خاص خودش رو داره، ولی یه دوره ی بخصوص توی زندگی هر زنی هست که معمولا تکرار نمیشه. انشالله که قسمت تمام اونهایی که در انتظار یه مهمون کوچولو هستن بشه. نمیخوام از سختی هاش بگم . همه کم و بیش از ناراحتی ها و سختی های این دوران خبر دارن. از تهوع های صبحگاهی (که خدا روشکر من اصلا تجربه اش نکرد...